وقتی که رفتی اسمان آبی آبی بود،و هوای امدنت هنوز گرم...
بخار قهوه ات هنوز،میان سردی این زمستان بی تو زوال نرفته بود
و من میان خرابه های ذهنم دنبال واژه هایی دست و پا شکسته برای وصف نبودنت می گردم
قامت قلمم راست نمی شود میان هجای حرف حرفِ نامت!
چگونه این زمستان را بی گرمی بودنت بهار کنم؟
می دانم...می دانم...اخر این ترم زندگی،مشروط خواهم شد!
اخر تمام واحدهای تنفسم را بی خیالی برداشتم
می دانم... می دانم...مشروط خواهم شد...
تاریخ : چهارشنبه 92/11/2 | 12:31 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()